آمار مطالب

کل مطالب : 1892
کل نظرات : 71

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 1469
باردید دیروز : 5954
بازدید هفته : 7738
بازدید ماه : 10758
بازدید سال : 201166
بازدید کلی : 525864
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : پنج شنبه 12 تير 1393
نظرات

پدري با پسري گفت به قهر
که تو آدم نشوي جان پدر

حيف از آن عمر که اي بي سروپا
در پي تربيتت کردم سر

دل فرزند از اين حرف شکست
بي خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسيار کشيد و پس از آن
زندگي گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت والايي يافت
حاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزي بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر

پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غايت خودخواهي و کبر
نظر افگند به سراپاي پدر

گفت گفتي که تو آدم نشوي
تو کنون حشمت و جاهم بنگر

پير خنديد و سرش داد تکان
گفت اين نکته برون شد از در

«من نگفتم که تو حاکم نشوي
گفتم آدم نشوي جان پدر»


جامي

تعداد بازدید از این مطلب: 701
موضوعات مرتبط: تلنگر , شعر , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : جمعه 27 بهمن 1391
نظرات

 

گویند روزی پیامبر گرامی اسلام از راهی میگذشت . شیطان را دید که خیلی ضعیف و لاغر شده از او پرسید : چرا اینقدر ضعیف شده ای ؟ گفت یا رسول الله از دست امت تو رنج میبرم و در زحمت هستم . پیغمبر فرمود: چگونه ؟ گفت : امت تو شش خصلت دارند که من نمیتوان آن ها را تحمل کنم:
1- هر کجا به هم میرسند سلام میکنند.
2- با هم مصافحه میکنند.
3-از برای کاری که میخواهند بکنند. ان شاءالله می گویند.
4-استغفار میکنند و با گفتن این جمله سعی مرا باطل میکنند.
5- با شنیدن نام شما صلوات میفرستند.
6- در آغاز هر کاری بسم الله الرحمن الرحیم میگویند.

تعداد بازدید از این مطلب: 984
برچسب‌ها: داستان , تامل ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : جمعه 27 بهمن 1391
نظرات

ای مردم، دنیا سرای گذر و آخرت خانه همیشگی شماست

از سرای گذر برای خانه دائمی توشه برگیرید

نزد آنکه اسرار شما را میداند ,پرده حرمت خود را ندرید

دلهایتان را از دنیا خارج کنید قبل از آنکه بدنهایتان را خارج کنند.

خطبه 194 نهج البلاغه(گریز از دنیا)





سایز 500*750

تعداد بازدید از این مطلب: 2072
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : سه شنبه 24 بهمن 1391
نظرات

حکایت وقت رسیدن مرگ

 

 

 


یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...

توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست
و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !

 

تعداد بازدید از این مطلب: 795
برچسب‌ها: داستان , تامل ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : سه شنبه 8 بهمن 1391
نظرات

دانشجو چیست ؟!!

موجودی است بیکار که 4 سال از عمر خود را به شکل خودجوش هدر میدهد و حتی برای این کار در ازمونی به نام کنکور شرکت کرده و خود را به اب و اتش میزند. قوت غالب این موجود سیب زمینی و تخم مرغ میباشد. از فعالیت های روزانه وی میتوان به پرسه زدن در محوطه دانشکده،‌تیکه انداختن به استاد، رفتن به فیس بوک با وایرلس دانشگاه به هر بدبختی که شده،خوابیدن،و خیره شدن به جزوه ی استاد برای دقایقی و سپس دور انداختن  آن اشاره کرد.

این موجود به شدت علاقه مند است که وی را مهندس و دکتر صدا کنند و از شنیدن

تعداد بازدید از این مطلب: 658
برچسب‌ها: داستان , تامل ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : دو شنبه 9 بهمن 1391
نظرات

تعداد بازدید از این مطلب: 841
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : دو شنبه 9 بهمن 1391
نظرات

تنها جایی که حجاب داشت موقع نماز بود
گویا تنها کسی که به او محرم نبود خداست!

تعداد بازدید از این مطلب: 478
برچسب‌ها: داستان , تامل ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : دو شنبه 2 بهمن 1391
نظرات

زندگی ریاضی است

پس بیاییم اعتماد را در زاویه ی چشمانمان ،جای دهیم

شادی را به توان برسانیم

غم و اندوه را تفریق کنیم

از کینه و نفرت جذر بگیریم

همدلی و دوستی را ضرب کنیم

و محیط و مساحت محبت را ، در دایره ی قلب دیگران ، بدست اوریم

تعداد بازدید از این مطلب: 1407
برچسب‌ها: داستان , تامل ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : پنج شنبه 21 دی 1391
نظرات
به نقل از وب ؛ (مهندسی معکوس 2سیّده تاخدا ) :این مطلب رو یه خواهر محترمی که از بی حجابی به حجاب رسیدن،چند وقت پیش ایمیل کرده بودن که اینجا میذارم:

نمی دانید ; واقعا نمی دانید ; چه لذتی دارد وقتی سیاهی چادرم ، دل مردهایی که چشمشان به دنبال خوش رنگترین زن هاست را میزند.

نمی دانید چقدر لذت بخش است وقتی وارد مغازه ای میشوم و می پرسم ;آقا!اینا قیمتش چنده؟وفروشنده جوام را نمی دهد ;دوباره می پرسم:آقا اینا چنده؟فروشنده محو موهای مش کرده زن دیگری است و حالش دگرگون است،ومن را اصلا نمی بیند.باز هم سوالم بی جواب می ماند و من خوشحال،از مغازه بیرون می آیم.

نمی دانید ; واقعا نمی دانید ; چه لذتی دارد وقتی مردهایی که به خیابان می آیند تا لذت ببرند،ذره ای به تو محل نمی دهند.

بابل 2011

تعداد بازدید از این مطلب: 637
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : جمعه 15 دی 1391
نظرات

 

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد…

تعداد بازدید از این مطلب: 819
برچسب‌ها: داستان , تامل ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : جمعه 24 آذر 1391
نظرات

 

 

 

می‌گویند پسری در خانه خیلی شلوغ‌کاری کرده بود.

 

همه‌ی اوضاع را به هم ریخته بود.وقتی پدر وارد شد،
مادر شکایت او را به پدرش کرد.

 

پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر دید امروز اوضاع خیلی بی‌ریخت است، همه‌ی درها هم بسته است،
وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد!
خودش را به سینه‌ی پدر چسباند. شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بی‌ریخت است به سوی خدا فرار کنید:

 

«وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله»

هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی خداست.
 


به نقل از حاج محمد اسماعیل دولابی

 

منبع:http://rahmat14.blogfa.com

تعداد بازدید از این مطلب: 738
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : چهار شنبه 3 آبان 1391
نظرات

جملات الهام بخش و مفهومی درباره زندگی

تعداد بازدید از این مطلب: 820
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 190 صفحه بعد

********به وبلاگ من خوش آمدید********* خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم . آمین یا رب العالمین


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود