خاطرات ...

آمار مطالب

کل مطالب : 1892
کل نظرات : 71

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 554
باردید دیروز : 366
بازدید هفته : 1324
بازدید ماه : 4574
بازدید سال : 224727
بازدید کلی : 549425
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : جمعه 17 بهمن 1393
نظرات 0

«میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی….چیه؟! می‌خوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل این‌که ما از یه جد هستیم» صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی می‌زد. کم‌کم، داشت از کوره در می‌رفت که شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قَدَری رو به خاک رسونده باشه، با عجله، راه افتاد به سمت آقا.
پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد.
اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «به من پشت پا می زنی؟» سیلی‌اش، انگار برق ۲۲۰ ولت خشکم کرد.

توی شوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. به خاطر جدّش، فاطمه زهرا، ببخش!» درد سیلی همون‌موقع رفع شد.

بعد سال‌ها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس می‌کنم.»

به نقل از کتاب «حافظ هفت»

منبع

***

به انضمام :

خاطره ای از دوران انقلاب

ضمن عرض تبریک به مناسبت فرارسیدن ایام الله فجر انقلاب اسلامی ، خاطره ای شیوا با نام «خاطره یک روز مبارزه» به روایت جانباز حاج محمدکشمیری قرقی جهت مطالعه شما دوستداران انقلاب اسلامی درج می گردد ؛ امید است مورد رضایت شما عزیزان واقع گردد.

خاطره یک روز مبارزه

یکی از روزهای سال ۱۳۵۷ بود که همچون روزهای گذشته از روستای قرقی برای شرکت در تضاهرات علیه رژیم ستم شاهی به شهر مشهد آمده بودم آن  روز ابتدا برای اطلاع از اخبار جدید و دریافت دستور و پیام های تازه امام خمینی مانند هر روز به  منزل مرحوم آیت الله سید عبدالله شیرازی و آیت الله قمی رفتم و پس از استماع  سخنان وارشادات آنها به خیابان آمده و تا شب دراطراف حرم و خیابانهای مجاور مشغول تضاهرات و فرار وگریزازدست ماموران شاه بودیم.

ما آن روزها معمولاً بیشتردرمسیرهای خیابان آیت الله شیرازی (بالا خیابان سابق)، چهارراه شهداء (نادری  سابق )، خیابان آزادی ( شاه رضا نوسابق)، و میدان شهداء ( مجسمه سابق) که  بخاطر وجود مجسمه رضا شاه در وسط این میدان آنرا مجسمه می گفتند، به تضاهرات می پرداختیم در آن روز بخاطر پایین آوردن مجسه شاه  بیشتر از روزهای دیگر سرگرم بودیم.

آن زمان درهرطرف میدان در قسمت زیر پای مجسمه رضا شاه تعدادی تندیس به صورت کله گاو یا اسب وجود داشت که آن روز وقتی که مردم مجسمه و همین تندیسها را کنده بودند،و شهر کاملاً متشنج بود دراین  شلوغی ها یک قطعه از آن تندیسها بدست ما افتاده بود؛ آن را به طنابی بسته بودیم و درمسیربالاخیابان از میدان شهدا به طرف چهارراه شهداء می کشیدیم وهلهله و شادمانی می کردیم.

مردم هم که از شاه نفرت زیادی داشتند هرکس می دید به آن قطعه از مجسمه  چوب و لگد میزد آن روز آنقدر سرگرم بودیم که بنده متوجه زمان نبودم.

ناگاهان متوجه شدم روز شب شده و من باید قبل ازغروب به روستا برمی گشتم زیرا روستای ما ماشین نداشت و آخرین اتوبوس جاده سیمان هم ساعت ۶ بعد از ظهر از فلکه طبرسی به طرف کارخانه سیمان حرکت می کرد ، آن شب آخرین اتوبوس هم رفته بود و ماشینی نبود  که  برگردم به روستا.

ناچاراً به چهارراه مقدم  طبرسی رفتم و به خدا توکل کرده با امید یاری خداوند در جلو پمپ بنزینی که در آن زمان نبش چهار راه مقدم در جلو شرکت نفت بود، منتظر ماشین عبوری احتمالی ایستادم.

در آن سالها مردم  روستاها فقط عده انگشت شماری ماشین داشتند و آن ساعت اصولا درحالت عادی کسی از اهالی روستا داخل شهر نبود چه رسد به اینکه  حالا حکومت نظامی هم بود، اصولاً کسی جرأت ماندن درشهر را نداشت و من نوجوان پانزده ساله آن شب تک و تنها با اضطراب و دلهره و ترس از گرفتار شدن ناامید ایستاده بودم.

ساعت ۹ شب حکومت نظامی شروع می شد و چیزی به حکومت نضامی نمانده بود. که ناگهان خداوند یاریم کرد و یک کامیونت کمپرسی (خاور) رسید، و جلو پای من ترمز زد از ایشان مسیرو مقصدش را پرسیدم  بدون اینکه از مسیر ومقصدش چیزی بگوید با عجله گفت جوون سوارشو، وقتی به او گفتم می خواهم به روستای قرقی بروم. گفت من تا روستای همّت آباد (شش  کیلومترمانده به  قرقی) می روم تو هم تا همت آباد بیا، شاید آنجا وسیله ای باشد که تا قرقی بروی، من هم  که چاره ای جزاعتماد به او نداشتم از خدا خواسته سوار کامیون شدم.

در بین راه که میرفتیم راننده ازمن پرسید چرا تا این موقع شب داخل شهر ایستادی مگر نمی دانی حکومت نظامی است؟ چیزی نگفتم. ایشان مجدداً پرسید:

حتما رفتی تضاهرات؟ از ترس گفتم نه خانه برادرم بودم.

درآن دوران مامورین ساواک ( سازمان اطلاعات و امنیت  کشور) با لباس شخسی شدید فعالیت می کردند و ازمردم عادی هم شناخته شده نبودند واز بس رژیم شاه از جنایات آنها حمایت می کرد، کسی جرأت نمی کرد عقایدش را بیان کند وچنان رعب و وحشتی ایجاد کرده بودند که هر کس ازبغل دستی اش می ترسید  حتی بعضا دربین خانواده اعضاء از همدیگر می ترسیدند که مبادا دیگری ساواکی  باشد. به همین خاطر من هم از راننده ترسیده و چیزی نمی گفتم.

وقتی به همت آباد رسیدیم خواستم پیاده شوم که راننده کامیون ساعتش را نگاه کردید که حکومت نظامی  شروع  شده به من اجازه نداد که پیاده شوم. گفت بیا برویم شب را منزل ما بمان و صبح برو به روستای خودتا ن. اما وقتی که دید من نگران پاسخگویی به پدر و مادرم هستم، گفت حالا تو هیچی نگو من که میدانم در تضاهرات بودی اگر امشب بدست مامورین بیفتی پوست از سرت  می کنند.

سپس گفت من برای رضای  خدا امشب تورا تا قرقی می رسانم به ایشان گفتم شما خودت گیر مامورین پاسگاه می افتی در جوابم گفت من اگر گیر بیافتم چون کامیون دارم به آنها می گویم  که تا این موقع شب سر کوره آهک بوده ام  شاید  حرفم را بپذیرند.

در آنشب این بنده خدا مرا تا چهارراه قرقی اول جاده روستا که یک کیلومتر خاکی بود رساند درآخرین لحظه که خاطرجمع شدم  که او نیزازدوستداران انقلاب است، حقیقت را به او گفتم و توضیح دادم که درتضاهرات بودم و از بس که سرگرم شدیم متوجه زمان نبودم، به همین خاطر تا آن موقع توی شهر ماندم.ایشان درجوابم گفت من هم همان لحظه اول فهمیدم فقط به خاطر اینکه گرفتار نشوی تورا سوارکردم.

از آن مرد شجاع که آنگونه آن شب  فداکاری وایثارگری کرد، و مرا از چنگال مامورین حکومت نظامی رژیم شاهنشاهی نجاتم داد تشکر کردم سپس من از او خواستم که بیاید شب منزل ما تا او نیز به چنگ ماموران پاسگاه نیفتد. اما او هم مانند من نگران خانواده اش بود ونپذیرفت و گفت اگر نرود خانواده اش نگران او می شوند لذا با او خدا حافظی کردم واو رفت.

من نیز با ترس لرز که نکند به  پست  مامورین پاسگاه  بخورم، پیاده تا منزلمان که اول روستا بود رفتم وخداوند را شکرکردم که گرفتارنشدم.

وقتی دیر وقت به منزلمان رسیدم مادرم پرسید کجا بودی؟ چون می ترسیدم اگر پدر ومادرم متوجه بشوند، شاید مانع رفتنم به تضاهرات بشوند؛ لذا گفتم رفته بودم شهرخانه برادرم.

البته آنها بعدا متوجه شدند و پدرم که چیزی نگفت ولی مادرم می خواست مانع بشودکه بنده اورا توجیه کردم.بعدها که مادرم به درستی راهی که انتخاب کرده  بودم واقف شده بود.هرروزایشان ازمن جلوترراهی شهرمی شد ودر تضاهرات علیه رژیم ستم شاهی شرکت می کرد.

باتشکر از : «حاج محمد کشمیری قرقی»

منبع


تعداد بازدید از این مطلب: 614
موضوعات مرتبط: مذهبی , تلنگر , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








********به وبلاگ من خوش آمدید********* خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم . آمین یا رب العالمین

خوش آمديد ميهمان


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود